عزت جوان ایرانی
آرام و خوشحال داخل اتوبوس شد،
جوان سرافراز مظلوم ایرانی
جعبه ای پر از خوراکی داشت،
قیمتها رو گفت ....
کسی چیزی نگفت...
دوباره قیمتها رو گفت ...
باز هم کسی چیزی نگفت...
و گفت امروز دشت نکردم..
میخواستم گوشیمو از تو کیفم بیرون بیارم که نگاهش به کیف من خیره شد، دستمو از روی کیفم برداشتم که امیدی تو دلش زنده نکنم😔
آخه همین چند دقیقه پیش از پیرمرد دست فروش بیسکویت خریده بودم،
خدایا مگه من چقد از این چیزا میخورم، با خرید من مشکل حل نمیشه 😔
اونی که باید به فکر باشه یکی دیگس،
حالا این جوون، یکی از هزاران جوونیه که غرورشو میزاره کنار و میاد تو اتوبوس دستفروشی...
خدایا
.
.
.