زمخت نباشیم


این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه

ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. 

در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.

 پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. 

بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه. 

من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم.

 در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. 

هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. 

پدرم را خیلی دوست داشت.

 کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.

 صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.

برای یک لحظه خشکم زد. 

ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. 

همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. 

اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند. 

قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. 

برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. 

خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.

 شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟

گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. 

گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.

 گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ 

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

 پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟

 تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.

 وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. 

 مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

 پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟

از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.

 راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ 

آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.

 واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟

 حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد.  حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟

 چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد.

همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت که: 

نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. 

اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. 

زمخت نباشیم».  

زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها

۱۵ لایک:)
حـ . آرمان (استاد بزرگ) ۲۵ دی ۹۷ , ۱۲:۱۰
سلام
بسیار جالب بود :)

سلام

ممنون از اینکه سر میزنین🙏

سلام
الهی دل هایان به عنایت خود مهربان گردان

سلام

ان شاء الله
ممنون از نظر و دعای قشنگتون🌷

خانم کوچیک ۲۵ دی ۹۷ , ۱۵:۱۶
خدا رحمتشون کنه.
پستت جمع اضداد بود، یعنی اشک و لبخند رو توام داشت.
همه از این تجربه‌های زمخت‌بازی زیاد داریم و امیدوارم درستش کنیم.

تجربه شخصی نبود، ولی خب امروزه خیلیا باهاش مواجهن

ان شاء الله که ما تجربش نکنیم
ممنون از حضور و نظرتون🙏🌷

مهر بانو ۲۵ دی ۹۷ , ۲۱:۲۸
سلام، خیلی قشنگ بود. واقعا. هیچی بالاتر از با هم بودن و خانواده ارزش نداره تو این دنیا. 

سلام

ممنونم
درسته، این چند وقتی که کنار هم هستیم رو نباید با اوقات تلخی هدر بدیم، اصل دور هم بودنه وگرنه هر کسی خونه خودش قطعا گرسنه نمیمونه🌷

بله. منم خواهرم تا وقتی زنده بود قدرش رو ندونستیم. بعد که فوت شد قدرش رو فهمیدیم ولی متاسفانه دیگه خیلی دیر شده بود.
حالا نوزده سال و دو روز از اون تاریخ گذشته...

خدابیامرزتشون

قدر بقیه رو بدونین
ان شاء الله که همیشه سلامت باشین🙏

وحیده پوربافرانی ۲۶ دی ۹۷ , ۱۱:۰۴
سلام.
چقدر این پست عااااالی بود
با جمله جمله ش اشک ریختم ...

از همون اول داستان احساس کردم شخصیت اول داستان خودمم. البته خدا رو شکر پدر ومادرم در قید حیات هستن اما من دیگه الان اینطور نیستم
اما با خودندنش یاد سالهای اول ازدواجم افتادم که همه چیز باید مرتب می بود و رو اصول حتی اومدن پدر و مادرم به خونه ی ما.
آدم که پدر ومادرش رو دعوت نمی کنه. پدر و مادر باید احساس کنن خونه ی بچه هاشون خونه ی خودشونه اما پدر و مادر من هنوز هم اینطوری نیستن. خیلی ملاحظه کارن. نمی دونم ! پدر و مادر بقیه هم احتمالا اینطورن.
من سرم به سنگ خورده با دیدنِ رفتن پدر و مادرهای دیگران. با دیدن اشک های گاه و بیگاهشون و حسرت هایی که برای فقط یه لحظه دوباره بودن و دیدن پدر و مادرشون میخورن. با دیدنِ غربتِ همه ی پدر ومادرها و سکوتشون در مقابل خواسته های بچه هاشون. با مادر شدن خودم و اینکه فهمیدم چقدر فهمیدم چقدر پدر و مادر بچه رو دوست داره و صلاحش رو میخواد حتی اون وقتهایی که حرفهایی میزنن که به مذاق بچه ها خوش نمیاد هم باز هوای بچه رو دارن.
پدر و مادرها انقدر بچه هاشون رو دوست دارن که خونه ی بچه هاشون واسه اینکه مبادا عروس و داماد ناراحت بشن و بچه هاشون رو ناراحت کنن نمیرن و همیشه ملاحظه کاری می کنن و کم رفت و آمد می کنن.
بچه ها هم انقدر به زندگی سرگرمند که یادشون میره یه روز رفتنی هم هست. روزی که خیلی دیر میشه واسه دونستن و فهمیدن قدر و ارزش گوهرهایی مثل پدر و مادر.
به نظرم تا پدر و مادر نشیم نمی فهمیم پدر و مادرهامون چی کشیدن واسه بزرگ کردن و به سرانجام رسوندن ما.
نون گرم همه جا هست اما نون گرمی که پدر بده دستت و چایی که مادر برات بریزه یه چیز دیگه ست. نه تکراری میشه و نه تکرار.

ممنون از پست خوبتون
تلنگر خیلی خیلی خوبی بود
امیدوارم همه به ارزش فرشته های زمینی مون پی ببریم قبل از اینکه دیر بشه.
آمین


سلام

ممنون از نظرتون🙏🌷
منم وقتی پدربزرگم فوت کرد تو حسرت مونده بودم که ای کاش زنده بود تا یکبار دیگه دعوتشون میکردیم خونمون
ان شاء الله که قدر لحظات با هم بودنو بدونیم

جناب منزوی ۲۸ دی ۹۷ , ۱۲:۳۹
سلام
واقعاً عبرت آموز بود، ممنونم بابت مطلب
خدارو شکر اینطوری نیستم، به نظرم پدر و مادر مهمون نیستن، صاحب خونه هستن، اگه مهمون فامیل نزدیک باشه، برام مهم نیست خونه مرتب باشه یا نه، چون باهاشون ندارم :)

سلام

خیلی خوبه که اینطور نیستین
🙏😊

نـــای دل ۲۹ دی ۹۷ , ۱۴:۵۶
خیلی زیبا بود..
ارزش خواندن چندین باره رو داره..

سپاس..

ممنون از حضور همیشگیتون🙏🌷

سلام
داستان خیلی قشنگی بود 
اگر یادم بمونه کپیش میکنم 😁😁😁

سلام

مرسی 😊🙏

سلام
چه قشنگ، آموزنده و آشنا بود

سلام

ممنون از نظرتون
قبلا شنیده بودین؟

نه منظورم موضوعش بود:)

درسته

البته این برگرفته از جاییه، فک کردم قبلا شنیدین😊🙏🙏

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
غمگین نباشید...
چرا که خوشبختی می‌تواند
از درونِ تلخ‌ترین روزهای زندگی شما
زاده شود...

باورکن در تقدیر هر انسانی معجزه‌ای
از طرف خدا تعیین شده که قطعاً در زندگی در زمان مناسب نمایان خواهد شد....!

یک شخص خاص...
        یک اتفاق خاص...
             یا یک موهبت خاص...

منتظر اعجاز خدا در زندگی‌ات باش
بدون ذره ای تردید...


"هر گونه کپی برداری ممنوع"
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان
تبلیغات
تبلیغات چفت